کهکشان راه قیری

از بودم و هستم تا خواهم و باشم

کهکشان راه قیری

از بودم و هستم تا خواهم و باشم

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۲
اسفند

فریاد میزد و صدایی شنیده نمیشد.سرفه های دردناک و پر از خونش درک نمیشدن.دانه های ریز خاک نمیذاشتن نفس بکشه.روحش اون بالا جا مونده بود.صداش داشت فراموش میشد.جسمش پوسیده بود.افکارش پراکنده بودن.قلبی که از ان خودش باشه نداشت.کاری نمیتونست بکنه جز اینکه با فریاد های بی صدا شاهد نابودی کامل خودش باشه.....

قدم های موزون و هماهنگ. دست های قفل شده. قلب های تپنده.پیوند های دوست داشتنی.نگاهای عاشق حریص نگران ترسان منفور پر هوس.دونه های خاکی که کفشاشون اونارو توی هوا به پرواز در اورده بودن و اهنگی که فضارو متوجه خودش کرده بود.مغزارو تهی کرده بود و دلهارو بهم نزدیک میکرد.


نگاهش خسته شد.سرفه کرد.صدا.روح.جسم.حرکت.

قفسه سینش به خاک چنگ میزد.خودشون بالا میکشید.و از شدت نزدیکی میسوخت.قلبش اون بالا بود.تکه پازل گمشده در حال چرخش بود.چپ. راست.داغ بود و میتپید....

قدم ها از زمین کنده شدن.دستا جدا شد.پیوند قلبها نا تموم موند.زمین شکافت.اهنگ ریتم تند پیدا کرد.درختا لرزیدن.باد به چرخش دراومد.ترس و عشق فوران کرد.دست ها دوباره همو پیدا کردن.زمین شکافته شده بود اما قلبها دوباره پیوند خوردن.باد میوزید اما اهنگ سرجای خودش مبارزه میکرد.

جسمی روی زمین افتاده بود.درحال ترمیم.صدای خش دار.چشمهایی که رویش قفل شده بودن و افکاری که حول اون دخترک میچرخیدن و فقط یه مغز بود که دنبال قلبش میگشت.صداشو میشنوید و میدونست که هنوز زندست.

ایستاد.زمین خوزد.با پاهایی لرزان ایستاد.زمین خورد.فریاد زد.ایستاد.(ایستش تاد شد)زمین نخورد.قلبشو میخواست.چشماشو بسته بود.صدای اواز توی گوشاش میپیچید و قدم هاشو محکم تر میکرد.دستها به اسمان اومدن انگشتا کشیده شدن. چرخش های ارام و ریتمیک. صدایی که با خواننده همخوانی میکرد.اهنگو حس میکرد و با تمام وجود میخواست.....

ترسها از بین رفت.لبخند ها برگشت و دوباره زمین شاهد رقص ادمهایی بود که قلباشون جدا نمیشد و دستاشون یکی شده بودن.... در میان افکارش به تنهایی میرقصید و باور داشت که قلبش دوباره توی قفسه سینش خواهد تپید....گرما دستهایی کف دستاشو به لرزه دراورد.انگشتاشون توی هم گره خورد.پاهاشون اونارو به حرکت دراورد....حسش کرد....گرمای قلبشو که توی جای خالی خودش مینشست رو حس کرد.....اهنگ به اوج خودش رسید.دستها محکم شدن و زندگی برگشت....

+برای اولین بار یه شخصیت رو زنده کرد:)

۲۱
اسفند

جر و بحث با مادرش،خستگی و کوفتگی اردو، کارهای نکرده واسه عید، و کلی افکار دیگه اون رو ازار میداد ولی بخاطر چشمهایی که درد وحشتناکی داشتن نمیتونست به هیچ راه حلی فکر بکنه.


چشمامشو محکم روی هم فشار داد و درحالی با یه دستش پتو روکنار میزد با دست چپش عینکش رو از روی چشماش برداشت و روی پاتختی شلوغ و پلوغش گذاشت و بلافاصله ایستاد و با قدم هایی محکم از اتاق بیرون و به سمت اشپزخونه رفت.

از ردیف کشوهایی که سمت راست بعد از یخچال بودن دومی رو باز کرد و دوتا چاقویی که به دستش اومدن رو برداشت و با زانو اون رو بست.

صدای کوبش انتهای دسته های چاقوها به کابینت تردید رو در اون نشون میداد.ولی قبل از اینکه اون تردید وحشتناک بتونه کاری بکنه نوک تیز چاقو ها به سمت چشمهایش نشونه رفت و ثانیه ای بعد نیمی از چاقوها درون مردمک چشمها که پلک های نازکش اونارو پوشونده بودن ناپدید شدند....

دسته های چاقو که کمی در دست هایش شل شده بودند را دوباره محکم گرفت و بیرون کشید.پلک های بالا پاره شدند و بی جون روی پلک های پایینی فرود اومدن اما هنوزم میشد رگ های کوچیک و بزرگی که از زیرشان بیرون امده بود و به چشم ها وصل شده بود رو تشخیص داد قطره های خون از اطراف پلک ها سر میخوردن و روی رگ ها جاری میشدن و  از اطراف دایره های سفید رنگ به روی چاقو میغلتیدن و بین انگشتای دستش محو میشدن.قطره های خون تمام صورتش را رنگی کرده بود و چهره وحشتناکی بهم زده بود اما اینها مهم نبود مهم این بود که چشماش دیگه درد نمیکرد....