چشم هایی که آویزان شدند
جر و بحث با مادرش،خستگی و کوفتگی اردو، کارهای نکرده واسه عید، و کلی افکار دیگه اون رو ازار میداد ولی بخاطر چشمهایی که درد وحشتناکی داشتن نمیتونست به هیچ راه حلی فکر بکنه.
چشمامشو محکم روی هم فشار داد و درحالی با یه دستش پتو روکنار میزد با دست چپش عینکش رو از روی چشماش برداشت و روی پاتختی شلوغ و پلوغش گذاشت و بلافاصله ایستاد و با قدم هایی محکم از اتاق بیرون و به سمت اشپزخونه رفت.
از ردیف کشوهایی که سمت راست بعد از یخچال بودن دومی رو باز کرد و دوتا چاقویی که به دستش اومدن رو برداشت و با زانو اون رو بست.
صدای کوبش انتهای دسته های چاقوها به کابینت تردید رو در اون نشون میداد.ولی قبل از اینکه اون تردید وحشتناک بتونه کاری بکنه نوک تیز چاقو ها به سمت چشمهایش نشونه رفت و ثانیه ای بعد نیمی از چاقوها درون مردمک چشمها که پلک های نازکش اونارو پوشونده بودن ناپدید شدند....
دسته های چاقو که کمی در دست هایش شل شده بودند را دوباره محکم گرفت و بیرون کشید.پلک های بالا پاره شدند و بی جون روی پلک های پایینی فرود اومدن اما هنوزم میشد رگ های کوچیک و بزرگی که از زیرشان بیرون امده بود و به چشم ها وصل شده بود رو تشخیص داد قطره های خون از اطراف پلک ها سر میخوردن و روی رگ ها جاری میشدن و از اطراف دایره های سفید رنگ به روی چاقو میغلتیدن و بین انگشتای دستش محو میشدن.قطره های خون تمام صورتش را رنگی کرده بود و چهره وحشتناکی بهم زده بود اما اینها مهم نبود مهم این بود که چشماش دیگه درد نمیکرد....
- ۹۷/۱۲/۲۱